جوجو آبوه
چشماش از خواب پر شده نصف شیشه شیرش رو خورده و چشماش بسته است و با سر نشون میده که پات رو تکون بده یهو مثل خواب نما ها بلندمیشه میخنده رو بالشش عکس یه جوجه که از تخم در اومده تیکه دوزی شده (به بالش میگه باش) نشون میده و میگه جوجو آبوه خوب به جوجو یه کم شیر میدم جوجو دب روی جوجو پتو میکشم جوجو لالا پام رو تکو میدم که جوجو بخوابه جوجو هام الکی به جوجو غذا میدم چوچو ناز خوب جوجو رو ناز میکنم یه کم فکر میکنه حال نوبت بقیه است دخ آبوه به چرخ شیشه شیر رو نشون میدم که بخوره نی نی آبوه " میز آبوه " . .قتی بازیش تموم شد و همه وسایل . . خلاصه وقتی بازیش تموم شد و خیالش راحت شد که همه وسایل منزل شیر خوردن و سیر شدن رفت پی بازیش و من...
اذا خوده
دیشب هنوز سفره شام رو زمین پهن بود و من داشتم تمیز میکردم نیکی بلند شده رفته رو 3چرخه اش نشسته و هی تکرار میکنه اذا خوده اذا خوده(غذا خورده) میپرسم کی غذا خورده میگه نیتی اذا خوده نیتی اذا خوده خوشم میاد وقتی خودش رو سوم شخص میگیره البته بعضی وقتا درست میگه و لفظ من و اول شخص به کار میبره
جوجو بردش
ما که از این الفاظ به کار نمیبریم اما بقیه واسه رد گم کنی بچه ها زیاد میگن و اونم زود یاد میگیره هرچند بچه های امروز فوق العاده تیزهوشن و سرشون کلاه نمیره هر چیزی رو دستش میگشیره مثلا موبایل پشتش یا تو کیفش قایم میکنه و با لحن شیرینش میگه جوجو بردش جوجو بردش بعد از چند لحظه میارتش بیرون و با خنده میگه اینااااااش
بیا تو دیگه
بهاره با مامانش اومدن در خونمون و مامانش باهام کار داره نیکی یه کم از فرصت اسفاده میکنه و بیرون میره بعد میاد دمپاییای بهاره رو در میاره و میگه تو تو میبینه نمیاد دستش رو میکشه و میگه بیا تو ...
نیکی در اتاق پرو
هدیه قشنگ
یه تشکر ویژه از عمه بزرگه نیکی بابت هدیه زیبا جادار مطمین و خوبش برای تولد نیکی یه ماشین ویژه که با پست فرستاد خونه عزیز(چون خونه ما جا نمیشد ) اینجا با عسل نشستن و دارن کیف میکنن ...
تبید تبید
امسال برنامه مون یه جوری شد که تولد های متعدد واسه نیکی گرفتیم هم خودمون ذوق میکردیم هم نیکی یه بار قسمت شد رفتیم خونه ماماجی اونحا در جوار عمه ها یه بار خونه عزیز جون روز تولد اصلیش یه بار هم تو کلاس پیش همکلاسیا آخه میخواست باهاشون خداحافظی کنه بره به کلاس بالاتر(رده 2تا3سال) دست راست پرهام( که همسایمون هم هست)دست چپ بردیا که فوق العاده پسر خوب و آرومیه ...
تبیّد
دیروز 20دیماه تولد اصلی نیکی بود یه کیک خوشمزه درستیدم و لاش و روش رو پر از خامه و مخلفات کردم و به اتفاق عصر رفتیم خونه عزیز جون تولد کوچک و صمیمی برگزار شد و بعد شام برگشتیم اما بشنویم از روز 20ام صبح بیرون رفتیم پارک رفتیم و چون خلوت بود با هم سرسره بازی و تاب بازی کردیم ظهر کلی کلنجار رفتیم با هم نیکی زحمت کشید یه پیاله شکوند و من بهش گفتم بیرون واستا تا جارو برقی بکشم اما نمیدونم لج میکرد یا میترسید یا هرچی بود مستقیم میرفت تو مرکز شکستگی خلاصه با کلی دنک و فنگ تمیز شد بابایی اومد با کلی خورامی و نیکی از خوشحالی اونا رو بغل کرد و با کمال تعجب همون جا وسط هال با خوراکیا سیم ثانیه خوابیدو ساع 6 با کلی کلنجار بیدار شد و رفتیم خونه...
تخت خواب
گفتم یه مدتیه که دیگه تو تختش نمیخوابه دوست ندارم پاش به تخت خودمون باز شه واسه همین رو زمین میخوابیدیم و یه وقتایی خوابش که سنگین میشد میرفتم رو تختم دیشب که خوابید و خوابش سنگین شد بعد از مدتها بردم گذاشتم تو تختش البته دیروزش هم همین کار رو کردم که تا صبح خوابید اما دیشب نصف شب بیدار شد گریه کرد با پیش پیش من نخوابید فهمید رو تخته خواست بیاد بیرون بغلش کردم آروم شد یه کم چرخوندمش فک کردم خوابیده گذاشتمش رو تخت بلند شد و باز گریه من کنار تختش نشستم واسش حرف بزنم که با تعجب دیدم با گریه بالشتش رو پرت کرد بیرون بعد هم پتوی عزیز تر از جانش رو و بعد خودش مثل اسپایدر نرده رو گرفت و با غرغر اومد پایین بعد بالشش رو برد کنار تخت من مرتب کرد و ...